کتابخانه

کتابخانه ی شخصی من و توضیحی بر آنچه میخوانم

کتابخانه

کتابخانه ی شخصی من و توضیحی بر آنچه میخوانم

کافه پیانو

نام کتاب:کافه پیانو 

نام نویسنده:فرهاد جعفری 

چاپ بیست و هفتم-پاییز۱۳۸۸ 

قسمتی از کتاب: 

اگر او را ببینید محال ممکن است پیش خودتان فکر کنید که او پارانوئیدی چیزی دارد یا شیزوفرنی چیزی ست.و صرف نظر از این که همیشه ی خدا-حالا می خواهد تابستان باشد یا زمستان-پوتین های سربازی تاف پایش می کند و بندهایش را هم نمی بندد و می گذارد که بروند زیر دست و پایش و اهمیتی نمی دهد که کثیف شوند یا بپوسند؛واقعیش را بخواهید هیچ فرق عمده ای با هیچ یک از ما ندارد که بشود درباره اش گفت میدونی.یه جوری یه! 

لباسهایش کمی کهنه و رنگ و رو رفته هستند و جین سیاه پاچه تنگی که می پوشد خیلی وقت است که بور شده.اما هیچ کدام این ها؛باز هم دلیل نمی شود که شما پیش خودتان فکر کنید او مریضی چیزی ست و رابطه اش را با واقعیت از دست داده و آدم متوهمی ست.شکلات داغ ص53 

نظر من درباره ی این کتاب: 

مولف انتظارات و توقعاتش رو در وحله ی اول که یک مرد است از همسر و شریک زندگیش به خوبی در این کتاب مطرح میکنه که عموما"خواسته هاش وجه اشتراکی با خواسته های بیشتر مردان جامعه ی ایران را دارد.در کنار دنیایی از خودخواهی اما دنیایی از ازخودگذشتگی مردان را نیز به قلم آورده.وقتی این کتاب رو میخوندم تک تک شخصیتهای رهگذری که وارد میشدند و تمام مکالمات آنها به قدری عادی و قابل درک بود که هیچ مقوله ی دور از واقعیت به ذهنم راه پیدا نمیکرد.آدمها و وقایع مربوط به اونها با اینکه تکراری بودن اما شاید اینطور نسبت به حتی تکرار مکررات که هر تکراری حاوی درسی خواهد بود تا به حال دقیق نشده بودم.به عبارت دیگه از این کتاب یادگرفتم که چطور نسبت به اطرافم دقت بیشتری داشته باشم و قدرت گرفتن درس از مسائل اطرافم رو در خودم تقویت کنم حتی اگر اون اتفاقات یک موضوع پیش پا افتاده باشه!

همسایه ها

نام کتاب:همسایه ها 

نام نویسنده:احمدمحمود 

چاپ چهارم تهران۱۳۵۷ 

ناشر:انتشارات امیرکبیر 

قسمتی از کتاب: 

انگار مادرم آرام شده است.احساس میکنم که دلواپسی مادرم جایش را به آسودگی می دهد.از اتاق پدرم می زند بیرون و پرده را می اندازد.پدرم تو آخرین نامه اش که چند روز قبل رسید نوشته است که روز اول پائیز می آید...به صاحب دکان بگویید که دنیا به آخر نرسیده است.می آیم و تمام کرایه های عقب افتاده را هم میدهم... .برای فرار از آشفتگیهای ذهنی فکر رفتن به کویت یکهو به سرم زد و خیال ندارد بیرون برود.قصد کرده بودم که از اول پاییز بروم شبانه درس بخوانم.صدای بچه های مکتبخانه افتاده است.دراز می کشم.دستهایم را زیر سرم می گذارم و به سقف نگاه می کنم و فکر میکنم((...نه!...نمی تونم سیه چشمو نبینم...به جونم بستگی داره.نمی تونم بفهمم که چرا احساس و مبارزه با هم جور در نمیان...چرا؟...آخه چرا؟...))ص۲۸۸ 

نظر من درباره ی این کتاب: 

ماجرا و نحوه ی روایت آن به قدری ملموس بیان شده که بارها و بارها فکر میکردم احمدمحمود زندگی شخصی خودش رو داره تعریف میکنه!اتفاق در جنوب ایران و در زمان ملی شدن صنعت نفت روی میدهد.پسری از قشر مستضعف جامعه به طور ناخواسته با گروهی مبارز آشنا و سپس با تاثیر پذیری از ایده های آنان تبدیل به یک مبارز میشود و در این راه سختیهای بسیاری متحمل گشته و حتی به زندان نیز می افتد.صحنه ها و درگیریها به قدری زیبا و با بیانی ساده مطرح شده که دائم خودم را در صحنه حاضر میدیدم.یک رمان صد در صد اجتماعی و زیبا بود که از خوندن اون بسیار لذت بردم.

یکی بود یکی نبود

نام کتاب:یکی بود یکی نبود 

نام نویسنده:سیدمحمدعلی جمالزاده 

چاپ اول1379 

قسمتی از کتاب: 

داستان فارسی شکر است 

هیچ جای دنیا تر و خشک را مثل ایران با هم نمیسوزانند. پس از پنج سال در به دری و خون جگری هنوز چشمم از بالای صفحه ی کشتی به خاک پاک ایران نیفتاده بود که آواز گیلکی کرجی بانهای انزلی به گوشم رسید که «بالام جان، بالام جان» خوانان مثل مورچه هایی که دور ملخ مردهای را بگیرند دور کشتی را گرفته و بلای جان مسافرین شدند و ریش هر مسافری به چنگ چند پاروزن و کرجی بان و حمال افتاد. ولی میان مسافرین کار من دیگر از همه زارتر بود چون سایرین عموما کاسبکارهای لباده دراز و کلاه کوتاه باکو و رشت بودند که به زور چماق و واحد یموت هم بند کیسه شان باز نمیشود و جان به عزرائیل میدهند و رنگ پولشان را کسی نمیبیند. ولی من بخت برگشته ی مادر مرده مجال نشده بود کلاه لگنی فرنگیم را که از همان فرنگستان سرم مانده بود عوض کنم و یاروها ما را پسر حاجی و لقمه ی چربی فرض کرده و «صاحب، صاحب» گویان دورمان کردند و هر تکه از اسبابهایمان مایه النزاع ده راس حمال و پانزده نفر کرجی بان بی انصاف شد و جیغ و داد و فریادی بلند و قشقرهای برپا گردید که آن سرش پیدا نبود. ما مات و متحیر و انگشت به دهن سرگردان مانده بودیم که به چه بامبولی یخه مان را از چنگ این ایلغاریان خلاص کنیم و به چه حقه و لمی از گیرشان بجهیم که صف شکافته شد و عنق منکسر و منحوس دو نفر از ماموران تذکره که انگاری خود انکر و منکر بودند با چند نفر فراش سرخ پوش و شیر و خورشید به کلاه با صورت هایی اخمو و عبوس و سبیلهای چخماقی از بناگوش دررفته ای که مانند بیرق جوع و گرسنگی، نسیم دریا به حرکتشان آورده بود در مقابل ما مانند آئینه ی دق حاضر گردیدند و همین که چشمشان به تذکره ی ما افتاد مثل اینکه خبر تیر خوردن شاه یا فرمان مطاع عزرائیل را به دستشان داده باشند یکه ای خورده و لب و لوچه ای جنبانده سر و گوشی تکان دادند و بعد نگاهشان را به ما دوخته و چندین بار قد و قامت ما را از بالا به پایین و از پایین به بالا مثل اینکه به قول بچه های تهران برایم قبایی دوخته باشند برانداز کرده بالاخره یکیشان گفت «چه طور! آیا شما ایرانی هستید؟»
گفتم « ماشاءالله عجب سوالی میفرمایید، پس میخواهید کجایی باشم؛ البته که ایرانی هستم، هفت جدم هم ایرانی بوده اند، در تمام محله ی سنگلج مثل گاو پیشانی سفید احدی پیدا نمیشود که پیر غلامتان را نشناسد!»
نظر من نسبت به این کتاب: 

الحق که این نویسنده پدر داستان نویسی ایران است.به هیچ وجه نمیشه گفت این کتاب مربوط به قشر خاصی از جامعه است چرا که هر شخصی در هر سن و شغلی با هر تحصیلاتی زمانیکه این کتاب رو میخونه صددرصد لذت میبره.این کتاب شامل چند داستان کوتاه از این نویسنده بود که هر یک از زیبایی خاصی برخوردار بودن و با خوندن هر کدوم لذتی غیرقابل مقایسه با بقیه در من ایجاد کرد.داستانهای این مجموعه عبارتند از:فارسی شکر است/رجل سیاسی/دوستی خاله خرسه/درددل ملاقربانعلی/بیله دیگ بیله چغندر/ویلان الدوله/مجموعه ی کلمات عوامانه فارسی/پس از سی و سه سال/جمالزاده و((یکی بود یکی نبود))/ماجرای جالب خیابان جمالزاده/نگاهی به((یکی بود یکی نبود))/زندگینامه ی سیدمحمدعلی جمالزاده/فهرست اهم مقالات جمالزاده/اسناد و نامه ها...که در این بین فقط6مورد اول داستان بوده و بقیه ضمیمه هستند.خواندن این کتاب برای من سراسر لطف و شیرینی بود.واقعا" جمالزاده اسطوره ی داستان نویسی ایران است.

کوری

نام کتاب:کوری 

نام نویسنده:ژوزه ساراماگو 

مترجم:مینو مشیری 

ویراستار:محمدرضاجعفری 

چاپ چهارم1378 

ناشر:نشرعلم 

قسمتی از کتاب: 

سربازان که هنوز از بهت واقعه ی اسفناک شب گذشته بیرون نیامده بودند؛میان خود توافق کرده بودند که کانتینرها را؛برخلاف گذشته؛نزدیک درهایی که به دو ضلع ساختمان باز می شد نگذارند؛بلکه در سرسرا بیندازند و بروند و بازداشت شدگان خودشان ترتیب کار را بدهند.نور خیره کننده ی خورشید در بیرون و تاریکی ناگهانی سرسرا نگذاشت که سربازان در بدو ورود بازداشت شدگان کور را ببینند.اما طولی نکشید که آنها را دیدند.با نعره های وحشتناک؛کانتینرها را به زمین پرت کردند و دیوانه وار از در گریختند. 

نظر من نسبت به این کتاب: 

نویسنده برای آشکار ساختن شخصیتهایش به شیوه ایی بسیار نو عمل کرده است.به کار نبردن اسم برای شخصیتها خود یکی از شاخصه های بسیار منحصر به فرد کتاب می تواند باشد.به کار بردن واژه هایی چون دکتر/زن دکتر/مردی که چشم بند داشت/دختری که عینک دودی داشت/مردی که اول کور شد و... میبینیم که در هیچ کجای داستان برای اشخاص از نام استفاده نشده بلکه همین واژه ها هستند که اشخاص را در ذهن خواننده ساخته و پرداخته می کنند و تا پایان نیز با همین نامها ماجرای هر یک را دنبال خواهد کرد.تک تک شخصیتها در حدی فوق العاده به نمایش در آمده اند و هر یک نمادی کامل از انسانهای افراد هر جامعه ایی می توانند باشند!سرتاسر داستان تضاد میان شخصیتها وجود ندارد بلکه این تضاد میان هر شخص با شخصیت خودش پیش می آید که با ظهور این بیماری شخصیتها دگرگون می شوند!همه ی شخصیتهای این کتاب به غیر از همسر دکتر همواره در نقض گذشته ی خود و تفکر بر اعمال خویش لحظات را سپری میکنند.هر شخصیتی در این رمان به حد کافی انگیزه ی عمل دارد و این انگیزه چیزی جز بقای حیاتش نیست اما با نگرشی متفاوت به زندگی!داستان در نوع خود تخیلی می باشد اما فوق العاده در باور خواننده جای گرفته به طرزی که همنفس با شخصیتها ماجراها را پشت سر میگذارد.هیچکدام از شخصیتها کلیشه ایی و ساده و تکراری در حد رمانهای دیگر نیستند!هر یک از آنها شخصیتشان کاملا در وادی تکوین معنوی خویش قدم برمیدارند.کاراکتر های این رمان از ساده ترین فرد جامعه که می تواند یک پسربچه ی محصل باشد تا افراد تحصیل کرده همچون یک دکتر چشم پزشک و حتی یک شخصیت دزد همه و همه به خوبی و مهارتی مثال نیافتنی پرورده شده اند تا توجیه کاملی از نقش و عمل خود در داستان داشته باشند.

در یک کلام میشه گفت شاهکار بود.سبکی جدید در نگارش؛بی نام بودن تک تک شخصیتهای رمان تا پایان ماجرا؛شیوع یک بیماری غیرممکن اما بیانی روان که در باور خواننده تحقق آن را حتمی میکند؛همذات پنداری شدید با شخصیتها و قرار گرفتن در محیط...همه و همه به طرزی باور نکردنی و با شدت هر چه تمامتر به هنگام مطالعه ی این کتاب عیان میشد.گاهی به طور ناخودآگاه چنان غرق در ماجرا میشدم که برای لحظاتی به نقطه ایی خیره بودم و دائم به این فکر میکردم:اگر روزی من دچار این بیماری بشم چی میشه؟چیکار باید بکنم؟زندگی چی میشه؟و...

امینه

نام کتاب:امینه 

نام نویسنده:مسعودبهنود 

چاپ یازدهم۱۳۸۹ 

ناشر:نشرعلی 

قسمتی از کتاب: 

اول این را روشن کنم که می خواهم برایتان قصه بگویم.یک قصه تاریخی.می توانید فرض کنید که اصلا؛ هیچ یک از شخصیتها واقعی نیستند.راستی هم آنها افسانه اند.به خصوص خود((امینه)).من در بعد از ظهر یک روز پاییزی به فکر او افتادم.یعنی خودم نیفتادم؛آن کسی من را به این فکر انداخت که حالا برای خودش کسی شده و بعید نیست به خاطر انتشار این کتاب علیه من شکایت کند.اما فکرش را کرده ام.اگر وکیل بگیرد و مرا به محکمه بکشاند مدرکی دارم که نشان میدهد خودش با همان خط خرچنگ قورباغه اش به من نوشته که هرکار خواستم با این قصه بکنم. 

نظر من نسبت به این کتاب: 

در زیبایی کلام و تاثیر نوشتاری مسعود بهنود هیچ جای شکی نیست.داستان به قدری با جذبه و کشش بیان شده که علاوه بر خواندن یک رمان به طرزی بسیار ماهرانه اطلاعات تاریخی خواننده را نیز در سطحی وسیع ارتقاء می بخشد.بیان واقعیاتی در رابطه با نادرشاه افشار و فتحعلی شاه و محمدخان قاجار و کریم خان زند و...همه و همه بسیار دلنشین و زیبا در سطر سطر این کتاب و در بطن و قالب یک رمان آنچنان زیبا مطرح شده که ساعتهای متمادی پس از اتمام این رمان من رو همچنان غرق در خویش نگه داشته بود.این کتاب یکی از زیباترین رمانهایی بود که در عمرم خوانده ام.